قوم لوط 1



حکایات کمیاب و کاس ام اس

قوم لوط 1

در زمان های قدیم پسر خاله ی حضرت ابراهیم در یک روستای سرسبز و پر از میوه

 زندگی می کرد این قوم در ابتدا مومن بودن به طوری که مرد ها می رفتند سر ساخت و ساز

و انجا نماز میخواندند و زن ها در خانه جانشین انها می شدند. شیطان از دست ان ها

عصبی بود و با خود گفت باید برای گمراهی انها راهی پیدا کنم.اون هر وقت مردا برمیگشتن

خونه میرفت  و سازه های اونارو خراب میکرد تا این که یه روز مردا خسته شدن و گفتن بزار

وایسیم ببینیم کی سازه هامون و خراب مییکنه تا این که جوان از اون دور پیدا شد و

سازه های اونارو خراب کرد اونا همه متحد شدن تا اون جوون و زندانی و فردا اعدام کنند

شب که شد اون پسر که همون شیطون بود شروع کرد به داد و بیدا کردن زندانبان گفت:

_چی شده؟

جوون گفت:

_من عادت دارم شبا رو شکم پدرم بخوابم انجوری نمیتونم.

زندانبان گفت:

_خب بیا و رو شکم من بخواب.

جوون سرش رو گذاشت روی شکم زندانبان و شروع کرد به مالیدن خودش به بدن زندانبان

این جوری شد که راه لواط رو به اون ها اموخت.

بالاخره این جوری مرد ها به یکدیگر مشغول شدن و با زنان کاری نداشتن تا این که

زنان به زبون اومدن و گفتن:

شما اصلا به ما اهمیت نمیدهید ما خسته شدیم.

اما شیطان به صورت زنی زیبارو ظاهر شد و لواط را به انها اموخت و اینگونه مردان

به مردان مشغول شدند و زنان به زنان.

تا این که کار به جایی رسید که وقتی مسافری از راه میرسید او را عریان

می کردند و ازارش میدادند و با او لواط می کردند.

این قوم به حدی کثیف بودند که در عموم باد معده از خود خارج می کردند.

تا این که روزی حضرت لوط از خدا برای انها عذاب خواست اما ابراهیم جلوگیری

کرد و این کار چند بار تکرار شد اما ابراهیم جلوگیری کرد.

هر وقت مسافری می امد حضرت لوط او را پناه مداد اما وقتی قومش فهمیدند

او را تهدید کردند.

تا این که روزی پروردگار به جبرئیل و یکی دیگر از ملائکه دستور داد که به سراغ ابراهیم

بروند وبه او خبر اسحاق پسرش را بدهند سپس خبر عذاب را به او بدهید ان ها

رفتند و خبر اول را گفتند ابراهیم خوشحال شد و به همسرش گفت غذا بیاور و غذا را

جلوی انها گذاشت اما انها نخوردند در گذشته این کار به معنای دشمنی بود.

ابراهیم ترسید و جبرئیل گفت:

_خدا از تو ناراحت است زیرا هر بار خواست بر لوط عذاب فرستد تو جلوگیری کردی.

ابراهیم گفت:

_به خدا قسم این کار فقط به خاطر پسر خاله ام لوط است او در انجاس ولی انسان

بسیار پاکدمنیست.ترسم از اوست.

جبرئیل گفت نگران نباش خدا خودش او را نگاه میدارد.

و رفتند به سمت لوط در انجا لوط را ملاقات کردند خداوند گفته بود حق عذاب ندارید مگر این

که بر کار این قوم سه بار تاکید شود.

انها گفتند مسافریم خسته ایم لطفا امشب را ما را به خانه ات ببر.

لوط گفت قوم من.......

بقیه داستان فردا زیاده اخه

 


نظرات شما عزیزان:

saeed
ساعت16:23---17 شهريور 1392
سلام خوبی؟وبت عالیه خوشحال میشم به منم سر بزنی و نظر بدی راستی لینکم کنی

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







:: موضوعات مرتبط: حکایات، ،
ن : نادیا


محمد بن حسن عسکری (عج) آخرین امام از امامان دوازده گانه شیعیان است. در ١۵ شعبان سال ٢۵۵ هـ.ق در سامرا به دنیا آمد و تنها فرزند امام حسن عسکری (ع)، یازدهمین امام شعیان ما است. مادر آن حضرت نرجس (نرگس) است که گفته اند از نوادگان قیصر روم بوده است. «مهدی» حُجَت، قائم منتظر، خلف صالح، بقیه الله، صاحب زمان، ولی عصر و امام عصر از لقبهای آن حضرت است.